داستان - دل تنگی - در خواست شعر و آهنگ کردی

در این وبلاگ اگر شعر یا آهنگی کردی دارید برای معنی آن می توانید بهم بگید تا براتون بزارم

داستان - دل تنگی - در خواست شعر و آهنگ کردی

در این وبلاگ اگر شعر یا آهنگی کردی دارید برای معنی آن می توانید بهم بگید تا براتون بزارم

فصل اول-قسمت اول

خوب دوستان عزیز


این هم قسمت اول از فصل اول داستانم


چون موقع امتحاناته فصل ها زیاد بلند نیست


ولی حتما بعد امتحانات به اندازه ی قابل قبولش میرسه


ممنون

زندگی من مثل خیلی از آدم ها بی دغدغه نبود، هر چند که در خانواده ای سه نفره همراه پدر و مادرم همیشه خوشحال بودیم اما در باطن هزاران فقر و بدبختی و بی پولی کمر پدر و مادرم را خم کرده بود.
سه سال پیش به مدت یک هفته پدرم غیبش زد، بعد از برگشتنش رفتارش کاملا عوض شده بود. گاهی اوقات بسیار شاد بود و انگار خوش بخت ترین خانواده ی دنیا هستیم، اما گاهی اوقات آن قدر عصبانی می شد که از ترس به خود می لرزیدیم، خون جلوی چشمانش را می گرفت ومعمولا عصبانیت خود را بر سر مادرم خالی می کرد. مادرم از آن اوایل جرات حرف زدن نداشت و مدام چشمش به دهان پدرم بود. وقتی مادرم را می دیدم که اکثر نقاط بدنش زخمی است، ناخواسته گریه می کردم و وقتی گریه هایش را در اوج تنهایی می دیدم از درون منفجر می شدم و عشق و علاقه ی شدیدم به پدر هر روز کمتر می شد.
پدرم بعد از برگشتن دوباره اش دیگر کارگری نمی کرد بهتر است بگویم اصلا کار نمی کرد و بعد از چند ماهی رفته رفته علایقش عوض شده بود. هر وقت به بازار می رفتیم امکان نداشت عکس، پوستر یا کتابی درباره ی مسائل ماورای طبیعی ببیند و آن را نخرد، اما جالب این بود که سرعت خواندن و درک مطلب پدرم چند برابر شده بود و جالب تر اینکه پدرم که کار نمی کرد! چطور پول این کتاب های گران بها را می داد؟
مادرم کم کم مثل پدرم به خواندن این کتاب ها علاقه پیدا کرده بود، البته می دانست با این کار خودش را نزد پدرم محبوب می کند به همین دلیل به هر دری می زد تا پدرم را به مقصدش برساند، اما هر بار به بم بست می خوردند، تا دوسال پیش.
دوسال پیش من تابستان پانزده سالگیم را در خانه ی جدیدمان که چند کوچه ای از خانه ی قدیمی فاصله داشت می گذراندم. خانه ای دو طبقه که با خانه ی قبلیمان کلی فرق داشت. همیشه در فکر رفتار ها و کار های پدرم بودم. همیشه برایم علامت سوال یا تعجبی باقی می ماند که به دست آوردن جوابش تقریبا غیر ممکن بود. مادرهم هیچوقت راستش را نمی گفت و همیشه می گفت: بزرگ شدی خودت می فهمی!
یک روز صبح، عمه ام به خانه یمان آمد. وقتی آن چهره ی خندان دروغینش را دیدم با بی توجهی کامل باعث شدم همان قیافه ی زشت و بدذات اصلیش را به خود بگیرد، هیچ وقت ازهم خوشمان نیامد البته هیچ کس از اقوام پدرم به جز خودش از من خوششان نمی آید. روی مبل رو به روی تلویزیون همان طور که نشسته بودم، حتی به خودم زحمت ندادم سلام بکنم. چیزی نگفت، البته چون چیزی نداشت که بگوید، چون می دانست من از حمایت کامل پدرم برخوردار هستم. مدتی بود پدرم چهار چشمی مواظبم بود و از نزدیکی و رفتنم به خانه ی بعضی از اقوامش به خصوص عمه ام جلوگیری می کرد.
مادرم از آشپزخانه بیرون آمد، دل و دماغ دیدنش را نداشت، بعد از سلام و احوال پرسی خشک و خالی دو طرفه ای، عمه ام فرصت حرف زدن را از مادرم گرفت و فورا گفت: خودتو جم و جور کن که بریم!....یه پیشگوی جدید اومده به همین محله. پدرم از اتاق خودش فریاد زد: اینم مثل بقیه....وقت تلف کردنه. عمه ام بدون اینکه صدایش را بلند کند گفت: نه این یکی خیلی نزدیکه. مادرم که دلش به حال عمه سوخته بود گفت: اشکالی ندارد به امتحانش می ارزه....صبر کن الان میام.
بعد از داخل شدن پدرم به اتاقش، آمدنش را به سمت خودم احساس کردم، خواستم که همان طور بی توجهی خود را بهش نشان دهم، ولی هر چقدر که به خودم فشار آوردم نتوانستم موفق شوم. ناخودآگاه سرم را به طرف مبل کناریم چرخاندم که دیدم با چشمان سرخ رنگش نگاهم می کند. هیچ حرفی نمی زد و این باعث شده بود که ترس وجودم را بگیرد. نمی توانستم آب دهانم را قورت دهم و همینطور نگاهم روی چشمانش قفل شده بود و حرکت سرم به طرفین امکان پزیر نبود. ناگهان شگفت زده به دست راستم نگاه کرد، وقتی از بند نگاهش رها شدم، احساس لرزیدن دست راستم را کردم، وحشت تمام بدنم را گرفته بود. خواستم بگویم "چرا بهم زل زد؟" چون حتما پدرم می شنید و فورا بهش تذکر می داد. ولی نتوانستم هیچ حرفی بزنم. نیش خندی عذاب آور زد و با صدای بلند گفت: مصطفی هم باید بیاید!

نظرات 1 + ارسال نظر
hiva دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:54 ب.ظ http://dirtylove.persianblog.ir

سلام دوست عزیز مصطفی جان .
ممنون که به وبم سر زدی
امیدوارم تو این زمینه موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد